اداره کننده ملک. فرمانروایی کننده. فرمانروا: ناهید لهوگستر و برجیس دین پژوه کیوان شاه پرور و خورشید ملک ران. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 454). و رجوع به ملک راندن و ملک رانی شود
اداره کننده ملک. فرمانروایی کننده. فرمانروا: ناهید لهوگستر و برجیس دین پژوه کیوان شاه پرور و خورشید ملک ران. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 454). و رجوع به ملک راندن و ملک رانی شود
ملک ستاننده. ستانندۀ مملکت. کشورستان. مملکت گیر. ضبطکننده کشورها: جان بدهم و دل ندهم کاندر دل من هست مدح ملکی مال دهی ملک ستانی. فرخی. و ان یکاد همی خواند جبرئیل امین همی دمیدبر آن پادشاه ملک ستان. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 358). لشکرشکن و تیغزن و شیرشکار است دشمن شکن و مال ده وملک ستان است. امیرمعزی. همتت ملک بخش و ملک ستان تا به گیتی ده و ستان باشد. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 138). ای ملک ستانی که ز درگاه تو برخاست هر مرغ که در عرصۀ ملکی به پر آمد. انوری (ایضاً ص 142). ای ملک ستانی که بجز ملک سپاری با تو ندهد فایده یک ملک ستان را. انوری (از آنندراج). جمله خموشان حکایت سرای ملک ستانان ولایت نمای. خواجوی کرمانی (روضهالانوار چ کوهی کرمانی ص 23). جهانگشای جوان بختیار دولتیار بلندمرتبۀ تاج بخش ملک ستان. عبید زاکانی
ملک ستاننده. ستانندۀ مملکت. کشورستان. مملکت گیر. ضبطکننده کشورها: جان بدهم و دل ندهم کاندر دل من هست مدح ملکی مال دهی ملک ستانی. فرخی. و ان یکاد همی خواند جبرئیل امین همی دمیدبر آن پادشاه ملک ستان. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 358). لشکرشکن و تیغزن و شیرشکار است دشمن شکن و مال ده وملک ستان است. امیرمعزی. همتت ملک بخش و ملک ستان تا به گیتی ده و ستان باشد. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 138). ای ملک ستانی که ز درگاه تو برخاست هر مرغ که در عرصۀ ملکی به پر آمد. انوری (ایضاً ص 142). ای ملک ستانی که بجز ملک سپاری با تو ندهد فایده یک ملک ستان را. انوری (از آنندراج). جمله خموشان حکایت سرای ملک ستانان ولایت نمای. خواجوی کرمانی (روضهالانوار چ کوهی کرمانی ص 23). جهانگشای جوان بختیار دولتیار بلندمرتبۀ تاج بخش ملک ستان. عبید زاکانی
نمک افشان. نمک پاش. که نمک بر چیزی افشاند: هرجا که به دست عشق جانی است این قصه بر او نمک فشانی است. نظامی. ، کنایه از اشک بار و اشک ریز: بر بی نمکی خوان گیتی این چشم نمک فشان مرا بس. خاقانی. هر خار که گلبن طمع داشت در چشم نمک فشان شکستم. خاقانی
نمک افشان. نمک پاش. که نمک بر چیزی افشاند: هرجا که به دست عشق جانی است این قصه بر او نمک فشانی است. نظامی. ، کنایه از اشک بار و اشک ریز: بر بی نمکی خوان گیتی این چشم نمک فشان مرا بس. خاقانی. هر خار که گلبن طمع داشت در چشم نمک فشان شکستم. خاقانی
آنکه مشک می افشاند و پراکنده می کند. (ناظم الاطباء). فشانندۀ مشک و عطرآگین سازنده. خوشبوی. معطر: در مجلس عشرت ز لطیفی و ظریفی خورشید شکرپاش و مه مشک فشان اوست. سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 771). مشک بید از درخت عود نشان گاه کافور و گاه مشک فشان. نظامی. آمد آن ماه آفتاب نشان در بر افکنده زلف مشک فشان. نظامی. نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد. حافظ. - مشک فشان از فقاع، کنایه از شخصی است که در وقت حرف زدن بوی خوش از دهانش برآید. (برهان) (از ناظم الاطباء). شخصی که در حرف زدن بوی خوش از دهانش آید. (انجمن آرا پیرایش دوم). - ، کسی که خلق خوش داشته باشد. (انجمن آراپیرایش دوم). رجوع به ترکیب ’مشک فروش از قفا’ شود. ، مشک نقاب. از اسماءمعشوق است. (آنندراج). و رجوع به مشک نقاب شود
آنکه مشک می افشاند و پراکنده می کند. (ناظم الاطباء). فشانندۀ مشک و عطرآگین سازنده. خوشبوی. معطر: در مجلس عشرت ز لطیفی و ظریفی خورشید شکرپاش و مه مشک فشان اوست. سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 771). مشک بید از درخت عود نشان گاه کافور و گاه مشک فشان. نظامی. آمد آن ماه آفتاب نشان در بر افکنده زلف مشک فشان. نظامی. نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد. حافظ. - مشک فشان از فقاع، کنایه از شخصی است که در وقت حرف زدن بوی خوش از دهانش برآید. (برهان) (از ناظم الاطباء). شخصی که در حرف زدن بوی خوش از دهانش آید. (انجمن آرا پیرایش دوم). - ، کسی که خلق خوش داشته باشد. (انجمن آراپیرایش دوم). رجوع به ترکیب ’مشک فروش از قفا’ شود. ، مشک نقاب. از اسماءمعشوق است. (آنندراج). و رجوع به مشک نقاب شود
آنچه که مشک افشاند، معطر: نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد، (حافظ) یا مشک فشان از فقاع. شخصی است که در وقت سخن گفتن بوی خوش از دهانش بر آید
آنچه که مشک افشاند، معطر: نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد، (حافظ) یا مشک فشان از فقاع. شخصی است که در وقت سخن گفتن بوی خوش از دهانش بر آید
آنچه که مشک افشاند، معطر: نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد، (حافظ) یا مشک فشان از فقاع. شخصی است که در وقت سخن گفتن بوی خوش از دهانش بر آید
آنچه که مشک افشاند، معطر: نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد، (حافظ) یا مشک فشان از فقاع. شخصی است که در وقت سخن گفتن بوی خوش از دهانش بر آید
گل ریز گل پاش گل فشاننده: چون تو درخت دلستان تازه بهار و گل فشان حیف بود که سایه ای بر سرما نگستری. (سعدی)، افشاندن گلها در جشنها مخصوصا ایام نوروز: خونی ز زخم خار پرو بال بلبلان در پای گلبن است گلفشان داغها. (سنجر کاشی)، نوعی آتشبازی گلریز گلریز آتشباز، سرخ چهره: کاشکی برجان شیرین دسترس بودی مرا تا زشادی کردمی بر گلفشانان جان فشان. (معزی)، بیماری سرخک
گل ریز گل پاش گل فشاننده: چون تو درخت دلستان تازه بهار و گل فشان حیف بود که سایه ای بر سرما نگستری. (سعدی)، افشاندن گلها در جشنها مخصوصا ایام نوروز: خونی ز زخم خار پرو بال بلبلان در پای گلبن است گلفشان داغها. (سنجر کاشی)، نوعی آتشبازی گلریز گلریز آتشباز، سرخ چهره: کاشکی برجان شیرین دسترس بودی مرا تا زشادی کردمی بر گلفشانان جان فشان. (معزی)، بیماری سرخک